July 19, 2014

نه چندان دور



روزی نه چندان دور- داستانم، به پایان میرسد- بر به دست خویش
به دستی که، مأمور است و، معذور
دستی که در پناه ِ آستین، خنجری پنهان را در به خفا
بر به کِتفم، بر نشانه است
دستی که در بی گناهی تطهیرِ آبی مقدس، سخت میشویَد، بد و خوب مرا به خون
و عاجز از، دوچشم،دو گوش و زبان، مأموریست معذور
***
و اما
در نبود من
زنانی از جنس خواهران رو حانی
در بَدر شب، به احیا مینشینند
و نُقل و خُرما ئی را
بر به شهادت
به بی گناهی خویش
بر به کام تلخ گزندهء پرسشگران
پُر زِ شَهد میسازند
***
روزی نه چندان دور
 نشسته، بر به کتف من
چو خنجری


دامون

١٧/٠٧/٢٠١٤

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List