۱۲ تیر ۱۳۹۳

سنگی که در قلب خاره ء خویش هزار دستان شد



سنگی پرتاب شد
پرتاب سنگ از دست رفته بود
و پای سنگ در میانبر هوا زوزه میکشید
من در اطراف رها به زیر سایه سنگ
****
سنگ سینه ی خویش را در بُعد خواهشِ خورشید، چون سپری کرد
با دست ِ عُقده هاش،  به پای من کوبید
****
قصه ها در دل سنگ است، داستانی
گاهی سنگ، که پشت خویش را، به قبر کرده، با خویش میگوید: که داس محبت فقط با تپشهای چکش به خدشه نشیند
و خطی، بر ضریب سوزن نازک، میخنوشته ای شاید، پدید آرد
،که سّر لامتناهی را، با هزار قافیه بتوان بر آن نوشت؛
 تفسیر ِ سنگ و رهاییش از دست را، در این مقوله کاری نیست
چرا که 
علتیست واضح 
بر توهمی ساده 
به یک اتفاق ِ خورد
*****
باری،
سنگ در بنُبست ِ کوچه ی خوشبختی، به پایم خورد

که در آن، سار را  به سنگ و سنگ را نِثار کنند


دامون

٠٣/٠٧/٢٠١٤

هیچ نظری موجود نیست: