July 12, 2014

تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری




برگذری، درنگری، جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل، که از او، هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک رَهَش، در نگشاید به رضا
تا نَکِشی خار غمش، گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی، دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخِ تو را، تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را، تا سوی میزان نبری
 تا تو شدی مست خدا، غم نشود از تو جدا
با صفت ِ گُرگدَری، یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نشوی، کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند، محنت تن رام کند
محنت دین گر بِکِشی، دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو، جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری، این ندهی آن نبری
خاک، که خاکی نهلد، سوسن و نسرین نشود
تا نَکَنی دلق کهن، خلعت سلطان نبری
آه، گدارو شده‌ای، خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافر ی و مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی، مهره ز انبان جهان
رنجه مشو، زآنکه تو هم، مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبری،  گوهر ایمان نبری
گر تو به جان بخل کنی، جان بر جانان نبری
ای کشش عشق تو را، می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان، هین بکشان دامن ما رابکشان
ز آنکه دلی که تو بری، ره به پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست بداری ز کَسَش
تا همه را رقص کنان، جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من، تا دل من باز شود
ز آنک تو در سنگدلی، لعل بدخشان نبری

غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
 » دیوان شمس »
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List