میان مردمک چشم ایشان
همیشه حسادتیست مکار
و میگردد در لابلای افکار و اندیشه، مو به مو
لحظه به لحظه، تا شکافته ای را
بسان نقالِ قهوه خانه ها، به صُلّابه بر کِشد در حکایتی دگر
درحکایتی بسانِ بهرام و گور،
کوبنده گانند، به طبل تو خالی، در اندیشهء خدا بودن
اینان, در تُندر گریز محبت سرد و در رواق پیش ساختهء راستیشان
در هیچ میگنجند"، نه در هستی"
من آن لحضهء احساس پاکی اینان را
به پرخیده دستارِآرزو هایم، تُف کرده ام
مرا آن به، که طاوان خود بودن را، به نقد بنشینم
نه پاچه خوار صفرهء ایشان
دامون
۱۱/۱۰/۰۱۸
No comments:
Post a Comment