۹ دی ۱۳۹۳
دوبیتی های عاشقانه
Labels:
عاشقانه,
لبریخته,
مجموعهء چکاوک
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۲۸ آذر ۱۳۹۳
آماس خنده
به لب دوختهگانیم لبخندی آماس شده را
از خود بیخود شُده گانیم در لبخند خویش
آنروز که بند نافِ کریح ِ بایستن و به تن کردن جُببه ای گُشاد
تر از حقیقت را به آسمانی ِ تندیس خویش خریدیم،
آدمیت خویش را به باد خنده نگاشتیم
از خود بیخود شُده گانیم، که بر لب خویش، آماس خنده دوختیم، و
با لبخند
شیرازه ء خویش را به عاریت انگاشتیم
و در جدالیم ، با آسیابی أفتاده حتی ز ِ یاد باد
دامون
١٩/١٢/٢٠١٤
Labels:
خود حجمه
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۲۳ آذر ۱۳۹۳
بدرود
Labels:
خود حجمه
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۲۰ آذر ۱۳۹۳
بویِ نان
Labels:
خود حجمه
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۱۰ آذر ۱۳۹۳
سکوت بَرّه ها
این در،
دری که این عوام با
انگشت نحص خویش به آن نشانه رفته اند
به ناکجاست
و چشم بی مثال بره
ها
گشته مُماس
در سویه سویه، در
انتظار نواله ای از جنس سبز
که پُر کند چینه
دان حصرتشان را در این نبود
این در، که کریاسش،
آن پایگردش
در کوبش چندش آور
تن شهیدان است
ومیگردد
مثل ساعت با تَک و
تاک
در یُکّه های ء تسبیح
کهربائی رنگ
این در
که روی پُشته های
آمال آرزوست
بسته مانده است تا
غروب قرابت،
تا اٌفول به سیاهی
که بپوشاند گناه را
حتی در روشنایی روز
در کریح آستینی، به
خنجر آلوده
دامون
٩/دی١٣٩٠
سکندری،معمولان
اسب که از یورتمه به چهار نعل قدم عوض میکند، که اگر سوارکار ناشی باشد اسبش به یُکّه میافتد : یُکّه
قرابت :دوستی
افول: فرو شدن ، غروب کردن
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
اشتراک در:
نظرات (Atom)




