December 30, 2014

دوبیتی های عاشقانه



در بلندی بالا دست که آوازه ء سکوت - تنها نجواست

و هر صدا حتی 

به گوش جبرئیل هم نمیرسد

در قطب انتظار

طنین ِ فریادت

در یافته ای بارانی دوباره تکرار خواهد شد

در گُدازهء خاک

آنگونه، چون تردد این بیت بیت ِ شعرِ من

در کشتزار‌ ِ رویش تو

در جزر و مدّ ِ چشمهء عشق

در باز تاب ِ این پژواک

دامون
‏سه شنبه‏/٠٩/٠٦/٢٠٠٩

December 19, 2014

آماس خنده


 

به لب دوختهگانیم لبخندی آماس شده را

 از خود بیخود شُده گانیم در لبخند خویش

آنروز که بند نافِ کریح ِ بایستن و به تن کردن جُببه ای گُشاد تر از حقیقت را به آسمانی ِ تندیس خویش خریدیم،

آدمیت خویش را به باد خنده نگاشتیم

از خود بیخود شُده گانیم، که بر لب خویش، آماس خنده دوختیم، و با لبخند

شیرازه ء خویش را به عاریت انگاشتیم

و در جدالیم ، با آسیابی أفتاده حتی ز ِ یاد باد

 

 

دامون

١٩/١٢/٢٠١٤

December 14, 2014

بدرود








در مرز خواب و بیداری
آنجا که سحر، نغمه ءخواب را به قدقامت است و میسراید، میافشاند تخم لَق کابوس را در چُرت تازه روز
ماسیده در سطح قطرانی ِ این صفحه در مقابل من
بدرود


 دامون
١٣/١٢/٢٠١٤

December 11, 2014

بویِ نان



هزاران دست دراز است
چندین از آن دستِ دراز 
و چندی دست دراز
هزاران فریاد بر طنین است 
و چندی از آن فریادِ آه
هزاران زجه، هزاران دستِ دراز - به فریاد، در طنین و جست و جویِ آن
و قرص ِ نان
آنکه پاره ای از آن
آنکه پاره شد ز جان
 جان برای آن
بویِ نان
.به قیمت دندان










دامون


١١/١٢/٢١٤







December 1, 2014

سکوت بَرّه ها



این در،
دری که این عوام با انگشت نحص خویش به آن نشانه رفته اند
به ناکجاست
و چشم بی مثال بره ها
گشته مُماس
در سویه سویه، در انتظار نواله ای از جنس سبز
که پُر کند چینه دان حصرتشان را در این نبود
این در، که کریاسش، آن پایگردش
در کوبش چندش آور تن شهیدان است
ومیگردد
مثل ساعت با تَک و تاک
در یُکّه های ء تسبیح کهربائی رنگ
این در
که روی پُشته های آمال آرزوست
بسته مانده است تا غروب قرابت، 
تا اٌفول به سیاهی
که بپوشاند گناه را حتی در روشنایی روز
در کریح آستینی، به خنجر آلوده


دامون

٩/دی١٣٩٠
سکندری،معمولا‌ن اسب که از یورتمه به چهار نعل قدم عوض میکند، که اگر سوارکار ناشی باشد اسبش به یُکّه  میافتد : یُکّه
قرابت :دوستی
افول: فرو شدن ، غروب کردن

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List