۲۷ خرداد ۱۴۰۲

آنروزها خدا چه زیبا بود

 






آنروزها

 خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی 

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا به پیاز را، از کم تا به زیاد را.

 آنروزها 

خدا چه زیبا بود

در پوست میگُنجید

چون

 استعاره ای

 نبود، شکی یا که تعارفی.

وحمی نبود 

میان خدای ما و خدایِ هرکسی، خدا

خدا مقامی داشت برای خودش

میرفتی مینشستی، میگفی، میشِنیدی

حتی میخندیدی

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود مرحم دردی، الطیامی.

 این سٌوال

که پوچ حرف میزنم را 

اعتنایی، نیست

حرف دل است در واضح

هر کس را  کار خویش بود در قدیم

آتش برِ  انبان خویش بود در قدیم

اینجا که من  ایستاده است، خدا

تغدیر میکند

و تو 

چون بنده ای زلیل به سجده ای 

تعظیم میکنی

دستت دراز میکنی

 که فریاد 

میکشی

مسرور نمیشوی

مفّرح نمیشوی.

دروغ بود آنچه تا به حال حقیقت بود

و من 

و ما 

وشما 

و ایشان های دگر

همه دروغ را حقیقت میپنداشتیم 

و حقیقت را،دروغ 

و من

این من در من 

هنوز 

ایستاده میان حقیت و دروغ

دروغ در یک دست 

و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را 

دوره کند، گویی که خاک یاس 

به دلها فشانده اند 

اینجا که من است 

و ما و شُما

بایِست کلاه را قاضی کند به نزدخویش 

و از تخیل آنچه  نیست، دست بُگذارد.

شاید، حزیان می گويم یاکه مجیز، نمیدانم، تو بگو

 

 

 

  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

۲۲ خرداد ۱۴۰۲

اتفاق

 

 



 

 

اتفاق

 

 

کیست؟

که بند را بر دست میکِشَد 

و میکُند سر را

از تن جدا 

و مرد را از زن جدا 

و من را از وطن و تورا.

انگار ، در  وادیه ای، گم گشته در رمل بیابان

میان قطره های خشک، بی آنکه علفی را خبری از آبی.

 

دامون

۱۹/خرداد/۲۵۸۱

۱۱/۰۸/۲۲۳ 

۲۱ بهمن ۱۴۰۱

تکفیر٢






منت خدای را
 
عزّ و جلَ که طاعتش موجب ضلت و بشکر اندرش مزید ضلمت

.باران گلوله ءِ پیام آورانش بی حساب و خوان نعمت بیمقدارش منحصر بر جُرگه ء مُستبّدان

پرده ء ناموس بیگناهان را در سیاه چالهء مسلخی کاذب دریده و مُقام ِ بنده گی را به یوق کشیده 

که تنابند خطای ِ منکر نبرد؛ فرّاش، باد صبا را گفته تا نقش فروردین را که مفروش بهار است، از حیاط خانه ما 

.بر چیده و بوریای نکبت خشکسال را که ارمغانِ  ددمنشان است، بجای  ‍آن بگستراند

در این مسلخ، هر نفسی که فرو میرود ممّد ممات است و چون برمیآید مکّرحِ ذات 

پس در هر نفس دو نکبت باقیست و بر هر نکبت نیم نگاهی واجب

ازدست و زبان که برآید 

.کَز عهده ی شرحش به در آید

بخشیده بر گدایان

.تاج پادشاهی را، در بُهد چشمان سلاطین مُنقلب

با منتی عظیم در نقاب تکّبری نه بسنده

انکار را به دیواری نابجا و عظیم خلق

و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال، خطی به امتداد سکوت کشیده است

و خدایان عالم سوز را لباده ای از آتش شیاطین بخشیده

که در وراءِ آن سوزشی جهنمی به اکناف عالم رسانند

*

آری که این سروده، نه مقدار گونه ای از سهم آن در به در شده گان است

.که در سیاهی ظلمت دستی نیازیده به خوشوقتی گرفتار آمده در چنگال کرکسانند

در اندیشه اگر سبکی بود در دویدن کبک واره ء سعدی

به جهیدن زاغچه ای در حزیان بدل گشت، در حلول خُشکسال خدا ، در

 تجسمی سنگواره از گَزیدن لب 

در سراط رُئیت ِ افریت

در خطهء مدائن



دامون