۲۲ مهر ۱۳۹۳

ژاژ




به شعر نمی آید دگر قلمم
شب میشود رها 
و در همهمهء باد، رفته از یاد
آن رنگ و آب، که روزی من آنرا به بوم مینگاشتم
ترسیم باید کرد دوباره درخاطره تورا، چونانکه میلغزد موج ِ سکوت ثانیه ها درترنم نگاه
باید که چاره ای، دریچه ای شاید، از آنچه میگذرد در پژواک
و نقش ماهی چشمانت، که  میپالد
درپَلَشتِ آبیِ صبح
دامون

١٤/١٠/٢٠١٤
نقاشی:  ابرِ ستاه ها / stardust



۱۸ مهر ۱۳۹۳

حقیقت






کنار نهری روان ایستاده ام
سایه ء بوزینه میجنبد درون آب
در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری
در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا
آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی
و آه، ای
تجسم های سرد و تکراری
که تُهی از حقیقتید
و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید
کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها
جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید
تا شاید
حقیقت را واضح تر کند، از آنکه که هست درون افکارم
کنار ِ نهر روانم، شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب
و حقیقت را جرعه ای از آن آب میپندارم، که سرچشمهء آن است
و نبودش را، احساس میکنم در طعم خشکیدهء لبهایم
**
آه، ای تبلهایِ تو خالی
و آه، ای قازه کشیده گان بر صورت
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

***
بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها
کنار نهر روان ایستاده ام با خنجری در کِتف، در پژوهش آب

دامون

٢١/ ١١/٢٠٠١


۱۶ مهر ۱۳۹۳

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی




تو نه چنانی که منم، من نه چُنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی


من همه در حکم توام، تو، تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی


با همه ات رشک برم، چون سوی من برگذری 

باش چُنین، تیز مران، تا که بدانم که تویی


دوش گذشتی ز بَرَم، بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوشِ مرا  جان و روانم، که تویی


چون تو مرا گوش کشان، بردی از اینجا که منم

بر سر آن منظره‌هاهم، بکشانم، که تویی

 

زین همه خاموش کنم، صبرِ ظفر نوش کنم

عذر برم بر گنهی، گفت زبانم که تویی


غزل شمارهٔ ۲۴۶۰






مولوی


دیوان شمس غزلیات







توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را ندارد؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند


دامون

به امتیاز کارگاه شعر دامون