۱۴ مرداد ۱۳۹۳

آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست







آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

آنک جان‌ تا به سحر نعره زنان است از او
و آنک من را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ است اگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن من ، هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست

پرده ء روشن دل بستِ خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده ء دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا بست نشد
و آنک او مست شد-از چون وچرا رست کجاست



دیوان شمس 
غزل شمارهٔ ۴۱۲



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون



هر روز هزار روز



هر روز هزار روز میگذرد، درکنار این چشمه، که آبی روان را، و این چُنین خشگ امروز
آنکه، دست ما خجسته خنجری را به کتف خود کوبید، دست خواهش ما بود، نه دستی از درون ِ آستین
هزار روز میگذرد هر روز
موریانه ها هنوز، یوق را گردن آویزی، زینتی نامند
و درختان سرو گونه، تبر را به قامت خویش چون چمن
.و  پژوهش گران قرن آزادی، عصر سنگ را، طرحی نوین
و تجلی انسان  را در تفکیک
و رنج را در چهره‌ی دیگری
و صواب را، سپرده ای ثابت
میدانند

٠٤/٠٨/٢٠١٤

دامون

۱۲ مرداد ۱۳۹۳

حزیان


در قوطه ور حزیان ِ تو
در سنگواره ای شاید
طراوش بغضی در شعر، در صمع بی وجود من
*
*
*
هرگز نبوده انتظارم از رحمت بی اُدت خدا که ببارد قطره های ضُلال ِ افشان را در مزار قدمهایم
گوشهء چشمی از دوست را
شاید
آن در لفاف پوک ِ خالص بی عطر و بوی هِل را
شاید
*
*
*
قصد تلنگری نیست که تو را صُق دهد به ناکجا ی دروغین
قصد نه بشارت به دست سرنوشت است نه حایلی برای انحصار تو در چشم.
دوست
در این وادی ِ اطشان، در این یزرع بی سر و سامان،
پُشتگاهی شاید،
برای الطیام زخمی در کتف

"غزل ناتمام "

دامون