April 1, 2021

آخر شاهنامه

 






هنگام آن رسیده بود، که رستم، سهراب را بکشد اما،  خنجرش را که به زهر آهیخته بود، نیافت

و در عصری که میرفت دلگیر شود نه کم، شبیح بر همین امروز، با گم گشتن این خنجر آهیخته به افیون، روزِ خوبی شُد و رستم که دستانش هم نام نهادند، فرزند خویش را نکُشت
 و مو بدان نشسته بر ایوان، همه با هم به ایدون باد

وجارچی ها به سرود
 
که شاهنامه، آخرش خُش گَشت و پایانش، چون شهد شیرین 

وهزار داستان که نوشته نشد، هزران هزار ، قدِ تمام ستاره ها



دامون

۱۳/۰۷/۲۰۱۹

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List