۱۹ آبان ۱۳۹۷

میان مردمک چشم





میان مردمک چشم ایشان 

همیشه حسادتیست مکار 

و میگردد در لابلای افکار و اندیشه، مو به مو 

لحظه به لحظه، تا شکافته ای را 

بسان نقالِ قهوه خانه ها، به صُلّابه بر کِشد در حکایتی دگر 

درحکایتی بسانِ بهرام و گور، 

کوبنده گانند، به طبل تو خالی، در اندیشهء خدا بودن 

اینان, در تُندر گریز محبت سرد و در رواق پیش ساختهء راستیشان 

در هیچ میگنجند"، نه در هستی" 

من آن لحضهء احساس پاکی اینان را 

به پرخیده دستارِآرزو هایم، تُف کرده ام 

مرا آن به، که طاوان خود بودن را، به نقد بنشینم 

نه پاچه خوار صفرهء ایشان


دامون 



۱۱/۱۰/۰۱۸

۲۹ مهر ۱۳۹۷

سرآب




دگردیسیِ مرا در من، قراری نیست، در جنگ با آسیابِ خویشتن است و چون سند باد قصه ی پدر، بر بسته در کمند، میتازد بر یاخته های من.
 
به ناکجا رسیده ام،  اینجا که من ایستاده ام آب، در تیمم خاک است و خاک، خیس از سراب و چشمه خون آلود است، از ابتدا، همه میدانند



دامون

۰۸/۲۷ /۲۰۱۸

۲۰ مهر ۱۳۹۷

به ساده لوحی من روزگار می خندد





قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ
به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ
رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوی نگیرد نِگَشته در کاغذ
کنم ز مشقِ جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است بی سپر کاغذ
ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه ی من کن نظاره بر کاغذ
ز برق وباد سبک بالتر بُوَد در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پَر کاغذ
ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
غزلیات صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۴۸