قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ
به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ
رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوی نگیرد نِگَشته در کاغذ
کنم ز مشقِ جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است بی سپر کاغذ
ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه ی من کن نظاره بر کاغذ
ز برق وباد سبک بالتر بُوَد در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پَر کاغذ
ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
غزلیات صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۴۸
No comments:
Post a Comment