۲۴ تیر ۱۳۹۳

آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان




آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم، بر سرگنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم، زر نبرم، خطر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان سر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف میخورد
پیش گشاد ِ تیر ِ  او، وای اگر سپر برم

در هوس خیال تو، همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام تو، نام رخ دگر برم
این غزلم جواب آن، باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمی‌خوری، پیش کسی دگر برم

غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
  دیوان شمس
تفکیک ابیات و تغییر لغات نسبت به تفهیم بیشتر
از دامون

۲۱ تیر ۱۳۹۳

تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری




برگذری، درنگری، جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل، که از او، هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک رَهَش، در نگشاید به رضا
تا نَکِشی خار غمش، گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی، دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخِ تو را، تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را، تا سوی میزان نبری
 تا تو شدی مست خدا، غم نشود از تو جدا
با صفت ِ گُرگدَری، یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نشوی، کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند، محنت تن رام کند
محنت دین گر بِکِشی، دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو، جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری، این ندهی آن نبری
خاک، که خاکی نهلد، سوسن و نسرین نشود
تا نَکَنی دلق کهن، خلعت سلطان نبری
آه، گدارو شده‌ای، خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافر ی و مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی، مهره ز انبان جهان
رنجه مشو، زآنکه تو هم، مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبری،  گوهر ایمان نبری
گر تو به جان بخل کنی، جان بر جانان نبری
ای کشش عشق تو را، می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان، هین بکشان دامن ما رابکشان
ز آنکه دلی که تو بری، ره به پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست بداری ز کَسَش
تا همه را رقص کنان، جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من، تا دل من باز شود
ز آنک تو در سنگدلی، لعل بدخشان نبری

غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
 » دیوان شمس »
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

۱۲ تیر ۱۳۹۳

سنگی که در قلب خاره ء خویش هزار دستان شد



سنگی پرتاب شد
پرتاب سنگ از دست رفته بود
و پای سنگ در میانبر هوا زوزه میکشید
من در اطراف رها به زیر سایه سنگ
****
سنگ سینه ی خویش را در بُعد خواهشِ خورشید، چون سپری کرد
با دست ِ عُقده هاش،  به پای من کوبید
****
قصه ها در دل سنگ است، داستانی
گاهی سنگ، که پشت خویش را، به قبر کرده، با خویش میگوید: که داس محبت فقط با تپشهای چکش به خدشه نشیند
و خطی، بر ضریب سوزن نازک، میخنوشته ای شاید، پدید آرد
،که سّر لامتناهی را، با هزار قافیه بتوان بر آن نوشت؛
 تفسیر ِ سنگ و رهاییش از دست را، در این مقوله کاری نیست
چرا که 
علتیست واضح 
بر توهمی ساده 
به یک اتفاق ِ خورد
*****
باری،
سنگ در بنُبست ِ کوچه ی خوشبختی، به پایم خورد

که در آن، سار را  به سنگ و سنگ را نِثار کنند


دامون

٠٣/٠٧/٢٠١٤