۱۹ آبان ۱۴۰۴

خاک

 





میبلعد فلق در حُفره ای فراخ
مقیلهء اندیشه ء مرا
*
در آرزو به خواب میشوم
تا نا کُجای ِ تُحی از سئوالها، در بطن زمین سخت
بر خان ِ موریانه ای شاید
که میکشد به نیش پاره ای از حقیقت مرا
*
خاک میشوم به پای تو، و سهم من در اشتهایِ تکیاخته ای خلاصه میشود
و انگار‌ هء خواهشم در بوم نقش نگرفته ای در ادراک
*
فقط خدا میداند
*
فقط

دامون
شنبه ١٥ خرداد ١٣٨٩

هیچ نظری موجود نیست: