۲۹ مهر ۱۳۹۷

سرآب




دگردیسیِ مرا در من، قراری نیست، در جنگ با آسیابِ خویشتن است و چون سند باد قصه ی پدر، بر بسته در کمند، میتازد بر یاخته های من.
 
به ناکجا رسیده ام،  اینجا که من ایستاده ام آب، در تیمم خاک است و خاک، خیس از سراب و چشمه خون آلود است، از ابتدا، همه میدانند



دامون

۰۸/۲۷ /۲۰۱۸

۲۰ مهر ۱۳۹۷

به ساده لوحی من روزگار می خندد





قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ
به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ
رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوی نگیرد نِگَشته در کاغذ
کنم ز مشقِ جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است بی سپر کاغذ
ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه ی من کن نظاره بر کاغذ
ز برق وباد سبک بالتر بُوَد در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پَر کاغذ
ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
غزلیات صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۴۸


۶ مهر ۱۳۹۷

از گذشته




٢


گذشته میگذشت، خاطره ها را در آسیمه

من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار
 تا
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را


او، من بود

و حرف بود که میجَوید ما را در آغوش یکدیگر

از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم

در هر آسیمه، هزار سر بود
که
میجوید ما را، از پُشت مردمک چشم

من بودم و تنها، در هزار چشم


دامون

٠٩/١٠/٢٠١٣
پ س : کلمه ی" تنها " در بیت آخر اسمِ معرفه است