۱۹ دی ۱۳۹۴

آفتابی!







*
*

آفتابی!، که زیر ابر نمیمانی، سرفرازی، نه مدیون
و نه آن آواز و یا چه چه طوطی وار، بریده از کتابی،  که هزاران بار به حدیثش بخوانند 
و به سرگیجه‌ اش بندَند
تو شخص خویشی، ای شمای من
از آسیمه ی قلبی، شریان عشقی
تو، تویی نه آن گذشته ی ماضی
نه آن خنجری که در کتف نشیند

دامون


٠١/ ٠٩/ ٢٠١٦

۱۴ دی ۱۳۹۴

حضور تو در حرفها






دقدقهء بی پایان تو ومن میان حرفهای نگفته است و وزن آنها که میبارد قطره قطره از زُلال ِ این دقایق دلتنگ

همیشه چیزی نهُفته در آریه، در بایست حرفها ست

*** 

در وسعتی بی پایان در قفا سیلی جاری نوشته بر کتیبه ء سنگها

به صبوری سنگواره ها



دامون
٢٨/١٢/٢٠١٣
به یلدا

۱۳ دی ۱۳۹۴

تجسم



در تاریکی 
تجسمی از آینده ای بی نشان میکشم 
مثل کبودی دریایی که در بیکرانه به شوره زار مینشیند، بی آنکه امتدادی
تا بینهایت شوره زار
شکست فاحش ما در ما



دامون
٠٣/٠١/٢٠١٦
نقاشی تخیلی دریای اُرمیه آذربایجان
از دامون