۱۳ مهر ۱۳۹۴

گنجشگَکِ اَشی مَشی




اسماشونو نوشتم، با خُدکارِ تو مُشتم، رو کاغذای رنگی
از میم تا جیم، از فا تا لِ، تا سی
ریختمشون تو قَربیل، گفتم به خودم، هر کدومشون از اونور ریختند پایین مُهمِ

گفتم به قولِ معروف شاهنامه، آخرش خوشِ
حالا بگذریم، برا چی خوشِ
ریختمشون تو قربیل، همشونو، خودشونو، آدمای دور برشونو، حتی حیوونای حیوونکی شونو

خودموزدم به، اون راه، به کوچهء علی چپ

بگذریم
........
اونورِ الَک،هیچی نبود
مث جوجه ها که آخر پاییز، باید شِمُردشون، من موندم و حوض نقاشی
گجشگکِ اَشی مَشی


دامون

٢٣/٠٦/٢٠١٥



نقاشی از
"Didier Delamonica"
https://www.google.ca/search?q="Didier+Delamonica"&rlz=1C1CHMO_en-GBCA563CA563&es_sm=93&t

۳۱ شهریور ۱۳۹۴

عاشقانه





دست، میچیند، و میگذرد خاطره ها را از گذشتهء دور
من نشسته به اندیشه در زمان بی مُخاطبِ روز
و نقش ثانیه ها در طنین آهنگی گُم میشود, و خاطره ها
در شُمالکی، دوباره گُر میگیرد تورا
تنها تو را

دامون
٢١/٠٩/٢٠١٥

۲۴ شهریور ۱۳۹۴

واحه




خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ام به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از من، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست

خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه در من در من، بیگانه ایست با من
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥