۲۷ آبان ۱۳۹۳

گفتهء سقراط








دانسته هایم، مرا به ابتداء ندانستن کشید


آنسان فهمیده ام، که هنوز، نفهمیده ام که این ناکُجا را، چه انتهاست


*


مغلطه ایست دنیاکه قوطهء هر ماهی در آب


و بیتوتهء من، بر این بوریایِ زمین، سئوالیست بی جواب


و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه


در فَلاخَن سنگی را، به شکار کبکی دریست


*


همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند


و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید، بر شاخه ای پُر بار از گنجشک


و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت


آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید، نی، آنچه را که در مُخیلهء اندیشه های ماست


:و این، همان حکایت را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید


نا دانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم


چربید



دامون

‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

۲۴ آبان ۱۳۹۳

یادِ اون روزایِ خوش





یادِ اون روزایِ خوش

یاد ِ اون روزای ِ شاد

دلمو خون میکُنه

غم ِ عشقت منو محضون میکُنه

یاد ِ اون ضیافت ِ چشمای تو

توی ِ سرمای‌ ِ غروب

از تو انبوه همه پنجره ها

دلمو خون میکنه

غم ِ عشقت منو محضون میکنه

جوم جومک برگ خضون

تو روزای خالی گذشتمون

وقتی دلم حریص میشه

خودشو اینور و اونور میزنه

یه چیز‌ ِ تازه تمنا میکُنه

یه چیزی مثل علاقه به یه زن

یا یه حرفی که سر دو راهه ها وا نسسه

غم اون نداشتنت تازه گیا 

دلمُ خون مکنه

یاد چشمات مَنُو محضون میکُنه

!منو داغون میکنه

جوم جومک برگِ خضون

سر ِ پا تو سردی ِ روزای ِ آغشته به حرف

دلم از دور تقاضای منو رد میکُنه

یاد چشمات منُو محضون میکُنه

منوداغون میکنه

دل ِ من اسب ِ کَهَر، سُمش از آجین ِ زَ ر

توی تنگنایِ غروب، پیله کرده به یه حرف

جوم جومک برگ خضون

یاد اون روزایِ خوش

منو داغون میکُنه

دلمو خون میکنه


دامون

۲۱ آبان ۱۳۹۳

دست از سر میرود و سر از دست






دست از سر میرود و سر از دست

هر چه در فکر است فقط خون است که میدود و ما به دنبال نان
 
که میشود، آن عصارهء جان 


در نهایت،حقیقت، با اینکه چحره ء ذُ مُختی برای ما دارد، اما عادت و یا تکراری نیست که آنرا به اغماض و

.فراموشی واگذار کنیم


نبود حقیقت اگر در سروده ای باشد آنرا غیر حقیقی میانگارد، و اگر در زندگی روزمره غایب باشد، آنرا نا باور و

 دروغین میکند؛ ابتضال زاده ء غیبت حقیقت است و نبود حقیقت خلع ید از گُماشت ِ باور، و کاذب حقیقت جایگزین

 .ایجاد، دستیابی و آمال آرزو میشود

اما حقیقت تعریفی نسبی است یعنی که روند ی دارد با طنین سازی ناشنیده که در صمع هر موجود، ملودی ِ هنجار و

 یا ناهنجاری را باعث میشود و مثل سازی که در دست یک نوازنده، ملودی خوش حالی را بزند شنونده را به وجد

 .میآورد و اگر نوازنده آن را به صورت سخت و جانکاه نوازد و تا آخر

زمان، اما، همیشه است؛در چشم ما گذشت ثانیه هاست و در فکر سنگ هزاران هزار سال هم، چشم بر هم زدنی

 نیست و نورِ در صبقت، در دایره ای تاریک که صقل هر زره، سنگینتر از سنگین است، تاریک میماند و تحمل

 .بلعیدن و اشتهای شدیدِ یک نقطه هزاران هزار مثنوی هفتاد من است


و شمس 

.و قصه ها ی شبیه به آن، همه، در دل ناگفته هاش به تحلیل میرود



دامون



١٢/١١/٢٠١٤