دست از سر میرود و سر از دست
هر چه در فکر است فقط خون است که میدود و ما به دنبال نان
که میشود، آن عصارهء جان
در نهایت،حقیقت، با اینکه چحره ء ذُ مُختی برای ما دارد، اما عادت و یا تکراری نیست که آنرا به اغماض و
.فراموشی واگذار کنیم
نبود حقیقت اگر در سروده ای باشد آنرا غیر حقیقی میانگارد، و اگر در زندگی روزمره غایب باشد، آنرا نا باور و
دروغین میکند؛ ابتضال زاده ء غیبت حقیقت است و نبود حقیقت خلع ید از گُماشت ِ باور، و کاذب حقیقت جایگزین
.ایجاد، دستیابی و آمال آرزو میشود
اما حقیقت تعریفی نسبی است یعنی که روند ی دارد با طنین سازی ناشنیده که در صمع هر موجود، ملودی ِ هنجار و
یا ناهنجاری را باعث میشود و مثل سازی که در دست یک نوازنده، ملودی خوش حالی را بزند شنونده را به وجد
.میآورد و اگر نوازنده آن را به صورت سخت و جانکاه نوازد و تا آخر
زمان، اما، همیشه است؛در چشم ما گذشت ثانیه هاست و در فکر سنگ هزاران هزار سال هم، چشم بر هم زدنی
نیست و نورِ در صبقت، در دایره ای تاریک که صقل هر زره، سنگینتر از سنگین است، تاریک میماند و تحمل
.بلعیدن و اشتهای شدیدِ یک نقطه هزاران هزار مثنوی هفتاد من است
و شمس
.و قصه ها ی شبیه به آن، همه، در دل ناگفته هاش به تحلیل میرود
دامون
١٢/١١/٢٠١٤
مجموعه جر و بحث نوشته ها و گفت و گو هاییست که من بیشتر با شخص خودم دارم؛ افکاری که هر چند غیر گفتنی اما فلسفه ایست که آنرا دنبال میکنم و آنرا بدون آلایش پرداخت میکنم؛ این موضوع یکی از همانهاست که از اجزای شنیده، خوانده و گفته شده مهیا شده. قصدم از نوشتن آنها بیشتر پیدا کردن سَبکی جدید است بدون در نظر گرفتن موضوع که میتواند از سیر باشه یا از پیاز، اجتماعی یا شخصی فقط قابل به گفتن با کلمات، تخیلی که بیشتر به حقیقت و حقیقتی بیشتر مانند تخیل
ReplyDeleteدامون
١٢/١١/٢٠١٤