۲۱ مرداد ۱۳۹۳

در جایی نوشته، برداشتی دوباره و نگرشی دیگر



در جایی نوشته
 که اگر من من باشد
و آن من در من باشد
و من به او بنگرم
و او به من، مثل من در آینه، که به من مینگرد، وقتی، من به آینه مینگرم
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند، حتی من در آینه قابلیت فکردن را درخود ندارد
پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی
من در آینه محصورمیماند
نه، از رفتن من - من محو میشود و تا من نخواهم،من در آینه نیست، یعنی، و جودواهی اش نمیتواند مثل بختک مثل یک چادر من را احاطه کند و من آذاد است حالا هرکجا که باشد
من میتواند چایی بنوشد و در آرامش کامل حتی بمیرد بدون من که در آینه
***
*
آینه مثل قفسه




دامون
٠٨/٠١/٢٠١٤
١٢/٠٨/٢٠١٤

۱۹ مرداد ۱۳۹۳

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو



 

 

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند عاشق و مست است خواجه کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام و نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ است

او را به باغ جو، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق او، دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند، در دو رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد او، زر شد به ارج او

در خواب مشو، ز عالم و از شش جهت گریز

تا چند کورگردی و آواره سو به سو

ناچار برندت، باری، به اختیار برو

تا پیش شاه باشدت عز و آبرو

گر ز آنکه در میانه نبودی تو سرخُری 

اسرار کشف کردی و واژه  مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رَستم به یک قنیمه ز سودا و گفت و گو














دیوان شمس










غزل شمارهٔ ۲۲۳۹ 







توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون

۱۵ مرداد ۱۳۹۳

آنک بی‌باده کند جان مرا مست تویی


آنک بی‌باده کند جان مرا مست تویی
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست تویی


آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست تویی


آنک جان‌ تا به سحر نعره زنان است از او
و آنک من را غمش از جای ببرده‌ست تویی


جان ِ جان‌ است اگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن من ، هست تویی


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست تویی


پرده ء روشن دل بستِ خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده ء دل بست تویی


عقل تا مست نشد چون و چرا بست نشد
و آنک او مست شد-از چون وچرا رست تویی




دیوان شمس
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون