۱۴ مرداد ۱۳۹۳

هر روز هزار روز



هر روز هزار روز میگذرد، درکنار این چشمه، که آبی روان را، و این چُنین خشگ امروز
آنکه، دست ما خجسته خنجری را به کتف خود کوبید، دست خواهش ما بود، نه دستی از درون ِ آستین
هزار روز میگذرد هر روز
موریانه ها هنوز، یوق را گردن آویزی، زینتی نامند
و درختان سرو گونه، تبر را به قامت خویش چون چمن
.و  پژوهش گران قرن آزادی، عصر سنگ را، طرحی نوین
و تجلی انسان  را در تفکیک
و رنج را در چهره‌ی دیگری
و صواب را، سپرده ای ثابت
میدانند

٠٤/٠٨/٢٠١٤

دامون

۱۲ مرداد ۱۳۹۳

حزیان


در قوطه ور حزیان ِ تو
در سنگواره ای شاید
طراوش بغضی در شعر، در صمع بی وجود من
*
*
*
هرگز نبوده انتظارم از رحمت بی اُدت خدا که ببارد قطره های ضُلال ِ افشان را در مزار قدمهایم
گوشهء چشمی از دوست را
شاید
آن در لفاف پوک ِ خالص بی عطر و بوی هِل را
شاید
*
*
*
قصد تلنگری نیست که تو را صُق دهد به ناکجا ی دروغین
قصد نه بشارت به دست سرنوشت است نه حایلی برای انحصار تو در چشم.
دوست
در این وادی ِ اطشان، در این یزرع بی سر و سامان،
پُشتگاهی شاید،
برای الطیام زخمی در کتف

"غزل ناتمام "

دامون

۱۰ مرداد ۱۳۹۳

کوچ




بعضی وقتا که کلاتو قاضی میکنی

میبینی کوچ شاید

راه حل ‌ِ مشکلاتت نبود

حیف اون وقت که گذشت‌  بدون دیدن این گفتنی ها

که تو فکر میکردی، که فقط

توی داستا نای  قدیم

یا تو کتابای خطی، از اونا یاد شده

انبیا و اشقیا

برج و بارو

که درست کرد یکی

با سر و کلهء  بد بخت و بیچاره ها

حالا، راه دور چرا بریم

همین که باید هر دهه زجر بکشی

و نفهمی که چرا، این سقوط قهقرا

یا شنا تو لجنا


انتخاب ما چی بود

رای و رای ما کجاست


سبزی ِ کوههای شمال

هنوز یادم مونده

یه رقمایی بوی مطبوع ذغال


معنی سبز شدن 

یا که بستن امید 

به یه چیز تازه تر

مثل حرفی که سر دو راهی ها  

وا نسه


لجنآب جامون شد

زهر مار که شربتی سبز نماست

قوت افطارمون شد

 

هر کسی کار خودش بارش شد

هر کسی جای همه داشتنیا 

آتیش به انبارش شد


من و تو

زیر کبودی این آسمون

مثل اون اسب کهر که نشون ماه

رو پیشونیش از قدیما حک شده بود

فرقی  با هم نداریم

سایه هامو نو

اگه خوب نگاه کنی

مثل سایه

ما رو دنبال میکنن

من میدونم برای چی

میدونی برای چی؟

برا اینکه ما از اول 

توی پوست جُبهء خودمون بودیم

خوبی ِ به دیگرون

گفتن راست و دروغ

فکر و انکار اینکه

کسی بهتر از ما نیس

کور مون کرد شاید

یک کمی مجنون مون کرد شاید

شایدم تقصیر اون آفتاب بود

که تو داستا نا و افسانه ها از چنته ء درویش در اومد

کورمون کرد که 

با یک اوردنگی

 بخت و اقبالمونو

آینده بچه هامونو 

مث ریش و قیچی

مث ساتور و کنده چوب

دادیم به دست اون جوونمرگ قصاب

که ببُره برامونُ پیرهن چِل تیکه کنه

که هزار رنگ کنه

هزار  و یک گوشه کنه

 

شاه با اون بال و پرش

لشگرش دور و برش

به کس کسونمون نداد

به همه کسونمون نداد

دل و دست ما فقط دشمن بود

که خنجر زهر رو تو کتفمون جا داد

 

چی بگم، این لباسی که برا خودمون دوختیم

مثل کلاه گشاد ی میمونه

که پشمی بهش نیست

به زبونی دیگه

 بدرد جشنای دو هزار و پونصد ساله

بیشتر میخوره

 

 

 

دامون

 

 

 

هفدهم خرداد ۱۳۹۲