۱۳ آبان ۱۳۹۳

انقطاع



آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی یافت
جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل
و چون سایه ای متروک به امتداد خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد
و ترک می گویی آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل
وانگاهان، آشیانهء حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آبی ِ آسمان را، دشنامی بی پایان
باران مرطوب را، مُدامت
و خون جاری را، طلوع ِ خورشید میپنداری
*
دگردیسی ِ خویشت را جز به استیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضور افسانه ء فردوس را، چون وردی در هزیان، در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در طلسمت، به رَشک ِ آرزویی نیافته، فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
*
در مضیقه افطار به مغز آدمی، چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس

در آن سراط که ابتزالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را نزدیکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای همخون یافته، و دو قاشیهء همزادش
را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانند دو یار گرسنه
*
سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید، گلهای ِ یزرع این لوت ِ پُر طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء وجود

دامون
٠٨/١٢/١٣٨٨

به کاکتوس

هیچ نظری موجود نیست: