آن زمان که چشم را
بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی یافت
جهانی را به جهنم ِ
اکنون مبدل
و چون سایه ای
متروک به امتداد خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی
ِ خویش راه نخواهی داد
و ترک می گویی آن
ستیغ اندیشه را در جاری جهل
وانگاهان، آشیانهء
حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آبی ِ آسمان را،
دشنامی بی پایان
باران مرطوب را،
مُدامت
و خون جاری را،
طلوع ِ خورشید میپنداری
*
دگردیسی ِ خویشت را
جز به استیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضور افسانه ء
فردوس را، چون وردی در هزیان، در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در
طلسمت، به رَشک ِ آرزویی نیافته، فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
*
در مضیقه افطار به
مغز آدمی، چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت
هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق
ِ ابلیس
در آن سراط که
ابتزالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را
نزدیکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای
همخون یافته، و دو قاشیهء همزادش
را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانند دو یار
گرسنه
*
سخن بر سرآمد ِ اندیشه
ها رسید، گلهای ِ یزرع این لوت ِ پُر طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء وجود
دامون
٠٨/١٢/١٣٨٨
به کاکتوس
No comments:
Post a Comment