November 29, 2014

نظم ِ نثر




منصور وقتی شعرش را خواند به دار آویخته شُد
سهراب، هنوز نامش را نگفته، طعمهء شمشیر نامقدس شُد

کاوه رپوشَش را بر سر ِ چوبی کرد
مردم فراخوانش را قبول کردند
ضحاک بارَش را برچید
وفردوسی شاهنامه را دوباره سرود
در وادیهء عالم، شبی یا روزی، خُداوند کُرهء خاکی را
به آدم مزّین کرد و دید که آدم تنهاست
آسمان ستاره هایش را که شمُرد، دید یکیش کم است
"زیر ِ لب گُفت با کمی ابهام: "شاید که در شمارش آنان، اشتباه کردم
**
باد آمد، ابر آمد، مردی در باران آمد، بابا آ ب د ا د، ساکت، بلند گفت معلم
وقتیکه با جزوهء دستش شراره های ِ
الف را کُلاه میگُذاشت و میخواست بگوید آب یا بنویسد آب
و بچه های ِ بازیگوش 
همه، پی ِ ستاره شمردن ِ کارتهای ِ صدآفرین بودند
یاد دارم صندلی‌ ِ معلم را، که لغ لغ میخورد، وقتی که او، خمیازه میکشید

در کلاس ِ فیزیک، یکروز خاصیت ِ جاذبه را تعریف کرد معلم
قلم از دستش اُفتاد و گُفت: لعنت بر شیطان
و من خندیدم
پری ِ داستانهامان آنروز، چه سبُک بال کشید و مرا
تجدید ِ عشق کرد

حروف نشانهء سواد است
و هر که خوب ننویسد، باید که باز، اکابر‌ ِ عالم را دوره کُند
وشعر های شاهنامه را از بهر، گفت پدرم
پشت ِ نیمکت ِخالی، در کلاس ِ درس نوشته بود

خط نوشتم که خر کُند خنده و مصرع دومش را خط زده بود
و من، سر ِ کوچه، تیله های‌ ِ بلورین را

از جیب ِ همشاگردیم کِش میرفتم
**
باد آمد، ابر آمد، مردی در باران آمد
دنیای ِ بچهگیَم را آب بُرد
نه خانهء نیمساز ِ کاهگلی بر جاست
نه تیله های ِبلورین ِ بچهگی هایم
من شعر میخوانم، و مُنتظرم که
زیر ِ پایم سُر بخورد صندلی ِ
لغ لغ خور معلم وجاذبه های ‌ِ زمین
مرا به آغوش ِ خویش بخوانند، و من
در بند ِ افسونی گرفتار
بگویم لعنت بر شیطان
من منتظرم، هنوز نامم را نگفته
فدای ِ جوخهء شمشیر و اسبها بشوم
و یا رپوش ِ مدرسه ام را که چرک به حرف است
فراخور شعری حماسه وار کُنم
و صد ستاهء کارت آفرین ِ من
یک جایزه، به خوردی ِ یک مداد تراش به بار آرد

و وقتی مُمتاز شاعران ِ مدرسه شُدم
روی ِ تخته سیاه بنویسم آب ویا 
 زیر ِ پای ِ مادربهشت را بنویسم

آنجا که بر هر درخت پرنده ها
دوباره نجوای ِ عشق کنند
*
وقتی باد میآید تاب بخورم میان ِ
اَنبوه ِ درختان، که مرا
در جنگل ِ شب یارانند
و وقتی دلم گرفت، در گوشه ای
شیشهء شراب به دست
واژگونه و نا محدود به گیج خوردن ِ زمین نظاره کُنم
فریاد نامحدود است، قصه بر آب
فریادم را بشنو که در تاریکی ِ این
مسلخ ِ منفور
سُراهی های ِ شعرم
همه مخمور و بی پرواست

دامون

به لیدا .ش از
نارمک

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List