۶ آذر ۱۳۹۳

آزادی








ای زده مطربِ غمت، در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دماغِ جان، جُسته ز تو فسانه‌ای

چون که خیال خوشدمَت، از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد، تا به فلک زبانه‌ای

زهره ی عشق چون بِزَد، پنجه خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد، سینه ما چغانه‌ای

آهوی لَنگ چون جهد، از کف شیر شرزه‌ای؟

چون برهد، ز بازِ جان، قالب چون سمانه‌ای؟


ای گل و ای بهار جان، وی می و ای خمار جان

شاه و یگانه او بود، کز تو خورد یگانه‌ای

باغ و بهار و بخت بین، عالم پردرخت بین

وین همگی درخت‌ها، رسته شده ز دانه‌ای

از دِهشِ عطای تو، فقر فقیر فخر شد

تا که نماند مرگ را، بر فقرا بهانه‌ای

لطف و عِطا و رحمتت طبل وصال می‌زند

گر نکنم وصال تو، بار دگر بهانه‌ای

روزه ی مریم مرا، خوان مسیحت تواست

تر کنم از فرات تو، امشب خشک نانه‌ای

گشته کمان سرمدی سُرده تیر های تو

گشته خدنگ احمری فخر بنی کنانه‌ای

پیشکشیِ آن کمان، هر کس می‌کند زهی

بهر قدوم تیر تو، رقعه ی دل نشانه‌ای

جذبه ی حق به یک رَسَن، تافت ز آه تو و من

یوسف جان ز چاه شد، رفت به آشیانه‌ای

خامش میکنم، اگر که سر، خارش نطق می‌دهد

هست برای جعد تو،صبر گزیده شانه‌ای
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
دیوان شمس


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

در صورت میل: کُمنت !

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من