بافتم زمین را و
آسمان را و ابر را و باران را و هر مکمل درد را و هر مرحم را
که زخم کهنه را و
حنجره ی مسدود را و دست الکن را
اما
اما، نیافتم
نیافتم آن سر مگو
را، جواب را، نوش دارو را
زندگی اتفاقی
افتاده بود قبل از آن که اتفاق با من بیُفتد
زندگی حادثه ای
نوشته بود، قبل از آنکه من حتی نوشتن را، حادثه را
از دست زمانه میکشد
این دل هزار هزار جرعه ی تلخ را، شراب را
افیون عشق را
افتاده بود بُرج
زمان در بُرجی که من را
*
از هفتاد من که وزن
این مثنوی ِ شاعرانه میخوانمش، هر من، درد را و مرحم را، زخم کهنه را و حنجره ی
مسدود را و دست الکن را
دامون
١٩/١١/٢٠١٤
No comments:
Post a Comment