September 30, 2014

چون اَبرَقی که مانده به گل




 دقدقهء بی پایان تو ومن درمیان حرفهای ناگفته است

و وزن آنها که میبارد قطره قطره از ضُلال ِ این دقایق دلتنگ در کاسه ء بلور ِ سکوت

چون نکته ای، نهُفته در آریه، در بایست حرفها

 بی انسجام، در حلول غایب ِ سکوت

......

من لال مانده ازگفتن و دوباره سرودن

چون اَبرَقی که مانده به گل

 سوره ء یاسینی، در ِ تکرار



دامون



٠٢/١٠/٢٠١٤

1 comment:

Anonymous said...


وطن
مُراودهء من با چشمان تو، چون روز ِ روشن است، در میان این همه تراکم که میبارد قطره قطره در این ضُلال ِ‌ ضُلمانی
من در استوار دستها تو شریان گرفته ام
*
گر بارش ابری نازا، این چُنین، در این عصر بی رمغ، بر حیاط این خانه در جریان است، هرگز گدازه ء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در استوار ِ دستهای تو شریان گرفته ام
*
گر میسوزد، هر کومه در این دیار، هر روز، به آتشی کاذب، هرگز گدازهء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در قطرانی این التهاب تند که در بارش است در استوار دستهای تو شریان گرفته ام
و ین خود به خویش چون روز روشن است
در این ضًلال ضُلمانی
دامون
١٦ مهر ١٣٩١

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List