آنروزها خدا چه زیبا بود
میرفتی مینشستی
و دردردُ دلت را براش میگفتی
از سیر تا پیاز را
از کم تا زیاد را.
آنروزها خدا چه زیبا بود ، در پوست
میگُنجید
نه چون استعاره ای
شکی یا که تعارفی
*
وحمی نبود میان خدای ما و خدایِ هرکسی
و خدا، مقامی داشت برای خویش
میرفتی مینشستی
میگفی، میشِنیدی
میخندیدی
بی آنکه خدایت متاثر شود.
آنروزها خدا چه زیبا بود
مرحم دردی نیافتنی، الطیامی.
این صدا، پژواکِ پوچ نیست
یا که مجیز!
حرف دل است در واضح
در آن خانه
هر کس را کار خویش بود، آتش برِ انبان خویش بود
*
اینجا که من ایستاده است
خدا
تغدیر میکند
و تو
چون بنده ای ذلیل
به سجده
تعظیم میکنی
دستت دراز
مفّرح نمیشوی
افسوس میخوری
دروغ بود
آنچه تا به حال حقیقت بود
و من و ما وشما
و ایشان ها
همه دروغ را حقیقت
و حقیقت را، دروغ پنداریم
این منِ در من
هنوز ایستاده میان حقیت و دروغ
دروغ در یک دست و حقیقت به دست دگر.
گوشی نمانده که راستی را دوباره بشنَوَد
گویی که خاک یاس به اینجا فشانده اند
اینجا که من ایستاده است
همه چیز
در تخَیُل است
نه وجود
و ما
و شُما، از تخیل آنچه نداریم
مسرور گشته ایم.
شاید، حزیان می گويم یاکه مجیز، نمیدانم
تو بگو!
دامون
۲۸/خرداد/۲۵۸۲
۱۴/آبان/ ۲۵۸۳