۲۸ آذر ۱۴۰۲

کمی از عشق ۳

  


لمعه ي هژدهم

 

مطلوب

(آنچه در آرزوست)

 

عاشق

با بود و نا بود

آرمیده بود؛ هنوز روی معشوق نادیده

نغمه ای او را

از خواب عدم بر انگیخت

و ازسماع آن (از شنیدن آن)

او را وجدی ضاهر شد

و از آن وجد

وجودی یافت

بیت:

عشق

شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهء سودا (آزمایش) نهاد

 

اشتیاق به بیشتر داشتن

حال

در بعدی مادی یا معنوی

هر دو

 یک آهنگ است

با دو سازمتفاوت.

آنچه در آخر تفحیم میشود، اشتیاق است.

 

عراقی، در اینجا

نقشی را ایفا میکند  که

تمامن خود اوست

در الزام

 آنچه خود درآرزویش است را

مکمل آن می‌سازد

گر که روزی هزار بارت بینم (بینم، ایجا، خواننده این سطور است، اول شخص، ناشناسِ مفرد )

که در پهنهء حیاط ایستاده

جایی ایستاده، که خواستگاه اوست

 انگیخته، ادقام شده در جبر زمان و اتفاق دوران.

 زمان و مکان

برای او

دو بُعدِ مکمّل هستند

شعر:

بی وقفِ زمان

مکان چه ارزش دارد؟

یا

زمان

 بی مکان

فقط

اِنگار است (تخیل است).

 

پس

اشتیاق که سر مایه یِ عشق است

با شوق که جوهرعشق است

شتاب مییابد

از خود بیخود میشود

و از بیخود

خویش را مییابد.

 

 

در این سیطرهء زمان و مکان

بودن، دیگر معنی نیست

که

تمامیت است

وقتی در

در عمق میشوی

 به صماع میروی

میرقصی

میخندی

آن انعطافت

چکیده ای از تو میشود

بی شکُ شبهه.

 

دست یافتن به این نقطه

برای او

درجه رفیعی در دانشوریست.

 

چون ناله ي بلبل

از پیِ گل شنوی

(آنرا)

گل

گفته بوَد

گرچه زِ بلبل شنوی!

 

لمعه نوزدهم

 

اگر به ساغرِ دریا 

(به بزرگی واندازه ی دریا)

هزار باده کشم

هنوز همت او

باده ای دگر خواهد.

لاجرم، سعت او 

(وسعت آن)

به مثابه ایست(اندازه ایست)

به انکه در همه عالم نگنجد؛

جمله ی عوامل

در قیضهءاو 

(در وجودِ او)

ناپدید گردد

(حل شود)

 

 

لمعهء بیستم

 

عشق سلطنت را به معشوق داد

 و مذلت و افتقار

( افتاده گی و ریاضت را)

به عاشق.

عاشق

مذلت، از عزتِ(مرتبه) عشق کشد

نه از

عزتِ معشوق

چه بسیار باشد

(اتفاق اُفتد)

که بنده بُوَد.

 

هر چه سلطهء معشوق بیشتر باشد

عاشق فقیرتر.

این یک فقر مادی نیست

و اساساً اینجا

به معنی

کمال است

و پژوهنده

در یک صیقله از ندانسته هاست.

نتیجه گیری

اشتیاق به دانش بیشتر

جوینده را فقیر و دانش را بی انتها می انگارد.

متاسفانه، نوشته ی بالا شاید در نگرش اول

 کمی صقیل جلوه کند،برای درکِ بیشتر

آنرا باز نگری مجدد فرمائید !

 

در آینده به بخش پایانی لمعات  و نتیجه گیری از آن پرداخته میشود.

 

مهربانی!

دامون

۱۹/۱۲/۲۰۲۳

۲۸/آذر/۲۵۸۲

۲۳ آذر ۱۴۰۲

کوچ ۵

 

 




 

شعری

 ترانه ای دیگر نمی آییدم  به یاد

از روزگارگذشته در زمان

 

انگار که دستم نمیرود دگر

به تمنای دست دیگری

و خمیاز ه میکشد فکرم

.به پوچی عشق

بیتوته کرده ام

از جمع عاشقان به دور

بی آنکه سر گیجه ای

.بی آنکه طعمِ تلخی

 


دامون

۱۱/۰۲/۲۰۱۸

 

۱۵ آبان ۱۴۰۲

کمی ازعشق ۲




.این بخش از نوشته من مربوط میشود به نوشته های نسک و نظم عراقی که به لمعات عراقی معروف است

باید بگویم برداشت من از معنی لُعمه یا لحمه چیست و ناگفته نماند این استنباط شخصی من بوده واز درجه اعتبار کسی برخوردار نمیباشد

پس از نظر من

عراقی تفصیر از وجود و ناوجود را در لمعه های خویش باز گومینماید، همانطور که در نوشته دیگری به آن اشاره شد 
او عشق را در بدو تولدش منفرد خوانده و آنرا به ضمیری از خودِ عشق به نام معشوق مزین میکند
 که قطبی مخالف را، ایفا کند



خالقِ این اندیشه را اما 

.موجود یا ناموجودی میپندارد که آینه وار به خویش مینگرد و فرتور خود را ترسیم میکند





:قطعه



عشقم، که در دو کونُ مکانم پدید نیست

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست

زِاَبرو و غمزه هر دو جهان صید کرده ام

منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست

چون آفتاب در رخ هر ذرّه ظاهرم

از غایت ظهور، عیانم پدید نیست

گویم به هر زبان و به هر گوش بشنوم

وین طُرفه بین که گوش و زبانم پدید نیست

چون هرچه هست در عالم همه منم

ماننده در دو عالم از آنم پدید نیست



:مقدمه



بدان که در اثنایِ هر لمعه ای ازاین لمعات، ایمایی کرده میآید (گفته و بحث میشود)، به حقیقتی منزه از یقین
.تو خواه حُبَش نام نِه، خواه عشق





:لمعهٔ اول



:اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است وعشق 
:در مقر عز خود از یقین منزه و در حریم، عینِ خود است، بهری از کمال که



یک عین متفق که جز زره ای نبود، چون گشت؟ ظاهرِ این همه اغیارِ آمده

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

مطلوب را که دیده؟

 .طلبکار آمده


،وعشق را 

اینجا عشق حقیقی داند، که ناوجود را ممکن میسازد، نه آن عشقِ در تمجید و داستان آمده



با تمام تفاصیل و رُخنمون های متفاوت در لمعات، عراقی سعی بر تجلی و اثبات و تعریف عشق از اندوخته ی خویش دارد 

.وبه استدلالِ آن میپردازد در قطعات مختلف که در اینجا مجالی بر گویش تمام آن نیست
به قولی قسمتهای عربی و تکراری آن که در زمانِ  سخنرانیهایش اکثرن به دو زبان پارسی و عربی  گفت و گو میکرده توضیهاتی دال بر آن که برای بازگویی بیشتر بوده و حد آن در مثنویست 
سعی من بر آن است که نکته های جالب توجه ونقاط عطف فکری عراقی را در مسیر زندگی پر پیچ وخمش مرور کرده و فرتوری از سَبکِ جامعه تحصیل کرده و دانش آموخته ی آن زمان را تصویر کنم




:لعمه نهم



جان جهان نمایِ من رویِ طرب فزایِ تُست

گرچه حقیقت من است، جانِ جهان نمایِ تو



تنهایی زمانی پایبندِ آدمی شود" 
که قرار جان به ستوه در رسیده باشد
و نعره، عصیانواره گردد 
 و زوار جان چون شاخه ای خشگ پژواک شکستن را زمزمه کند، در آنزمان، تندیسی از خویش را آینه وار بنگرد؛ بی شُبحه در چنین حالتی آنچه در خویش آرزو دارد را هم بر آن میافزاید." این استلال من است نه عراقی



:لمعه ی دهم



.نزدِ آنکس که دید جوهر خود، چه قبول ُ چه رد، چه نیکُ چه بد

.نور نور را نسوزاند بل که دراو مندرج شود ( به اتفاق بیاُفتد) پس اهل را نه خُوف باشد و نه رجا




:لمعه ی یازدهم



:بدان که میان صورت و آینه، نه اتحاد ممکن بوَد و نه حلول، (قدر مطلق هایی که معنوییات و مادییات را از هم جدا میدارد).چه



.حلول و اتحاد، در دو ذات صورت نبندد در چشم شهود(به تجربه ی او) در همه ی وجود، جُز یک ذات مشهود، نتوان بود

و اگر ندانی که چه میگویم 
:بیت



آفتابی در هزارن آبگینه تافته

پس به رنگِ هر یکی تابی عیان انداخته

جمله یک نوراست لیکن رنگ های مختلف

.اختلافی در میان این و آن انداخته





:لعمه ی دوازدهم



بر هر که، به حقیقت، این در بگشاید 
و در دولتخانه ی بود و نابودِ 
خود نشیند
و خویش را 
و دوست را 
.أینه وار 
بنگرد، بیش از آن
 سفر را جایز نداند 
و مظهر خوش وقتیِ تجلیُ 
ثُبات را
.بر آن پندارد



:لعمه ی سینزدهم



محبوب 
هزاران حجاب را 
از ضلمت و از نور 
بر محب 
فرو گذاشت 
تا محب را 
خوویی فرا کند 
و او را 
در پس اشیأع ببیند 
و شوق برانگیزد 
امید 
برانگیزد  
و
به حتم آن
پرده ها یکایک 

فرو افتد


:قطعه

.پرده های نور و ظلمت را 
زعجز
 در گمان و در یقین 
دانسته اند



:لعمه ی چهاردهم



عراقی محب و محبوب را به تشبیه مینشیند که: محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آنرا خطی به دونیم کرده باشد 
حال اگر این خط که دایره به دونیم کرده را، برداریم، مانند آنکه 
خطی مابینِ نیست و هست را برداریم پس مظهره ی وجود، و نا وجود را، حدی نماند 
.و اندیشه، در مقامی والا تر سوق یابد

با همه ی این اُصاف، بر این نتیجه میرسد که با برداشتن آن خط، مُشتبه نشود 
:که به جود درسیده ای، چرا که مرز میان وجود و ناوجود، ناممکن است
: قطعه


خیال کژ مبر اینجا
و

!بشناس
هر آن کو در خدا گم شد
.خدا  نیست


 زیرا هر وحدانیت را
که از اتحاد ِ دوگانهگی حاصل اُفتد
فردا 
از نییتش، نگذارد 
.که سراپرده ی احادیث گردد

.به زبانی 
دو گانگی 
اتفاق 
و توان 
رسیدن
 به موعود 
یا راستی را 
.میکاهد 

 


:لعمه ی پانزدهم



:حلاج را پرسیدند:
 بر چه مذهبی؟

گفت، بر مذهبِ خدا
:قطعه

آنکس که هزار 
عالم از 
رنگ نگاشت
رنگ منُ تو کجا شود 
ای ناداشت؟

این رنگ همه هوس بود
 یا پنداشت
او
 بیرنگ است 
رنگ او 
.باید داشت



.اگر از ناهمواریِ زمین سایه کژ نماید این کژی عین راستی او بود چُن راستی اَبرو که در گژیست

:سایه از نور کی جدا باشد؟


محب سایه ی محبوب است هر جا که او رود در پیِ او رود 

وچون سایه، در پی او رود، کژ نرود وهرچه ناصیه ی او بُود، هم اوست

:قطعه

مینماید که هست، نیست جهان، جُز خطی در میانِ نورُ ظُلُم





ادامه این مطلب در آینده



دامون







۱۴/۰۸/ ۲۵۸۲