۶ آبان ۱۳۹۲

مر عاشقان را پند کس




مر عاشقان را پند کس، هرگز نباشد سودمند
نی، آنچنان سیلیست آن، کی کِ اش تواند کرد بند؟
ذوق سر ِ سرمست را، هرگز نداند عاقلی
حال دل ِ بی‌هوش را، هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی، شاهان اگر بویی برند
زان باده‌ها، کآن عاشقان، در مجلس دل می‌خورند
خسرو وداع ملک خویش، از بهر شیرین می‌کند
فرهاد هم از بهر او، بر کوه، می‌کوبد کمند
مجنون ز حلقه ء عاقلان، از عشق- به لیلی می‌رمد
بر سُبلت هر سرکشی، کرده است وامق ریشخند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بِسَستَم چند چند
*
من بس کنم، تو چُست شُو، شب بر سر این بام شُو
خوش غلغلی در شهر زن، ای جان به آواز بلند

دیوان شمس

توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

۲ آبان ۱۳۹۲

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست






مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبم چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست


سعدی

۳۰ مهر ۱۳۹۲

تکرار مکرر‌ِ





وقتیکه انتهای‌ ِ پست این دوران را

و پیش نوشتهء داستان خوشبختی را

با دیدهء ماهر اندیشه ات تفکیک میکنی

و نشانه قدرت را، آن فراز حیوانی را در جبر

در زیر پوست ِ ناخُنت احساس

وآن طعفن تکرار مکرر‌ِ داشتن وبیشتر داشتن را، به هر عنوان وقیمت

و آن غریضهء انسانت را در زیر نقابی مملو از تکّبر، به خاک آرزوها بسپاری

آری وقتیکه

آری آنسانکه

آری، در آن دمان که، از گاهوار معرفت دور گشته ای

دیگر به زیر پای، شکستن بال پرنده

ویا بریدن صدای‌ ِ چکاوک در گلویش هم، برایت اغماض گشته است و

آن قعر قهقرا، آن فراز نشیمن اندیشه ات از شهوتِ سعود، ارضاع گشته است

چرا که علت معلوم را در سعود به پایینتر از بالا دیده ای

چرا که پیش نبشتهء بلقور شده ای را طعام‌ ِ روح ِ فرشته میدانی


دامون