۲۸ بهمن ۱۳۹۵
لحظه
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۲۰ بهمن ۱۳۹۵
عشق شعر است
عشق، شعریست که از سٍحر مانده به جا
شعری
که به سِحر مانده به جا
و من
و دیوار خانه
پر است از آن
مینویسم آنرا
آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
میرود مثل بوتهء پیچ از تنم بالا آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
و پوستم، درمن نمیگُنجَد
من تو را دوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
رسیدن را و نقطهٔ بودن را
با تو
آمدن را
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل
روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند
دامون
۰۸/۰۲/۰۱۷
Labels:
تنگسیر
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
۱۹ بهمن ۱۳۹۵
گدایان پُست مدرن -- چندتا لایک داره؟؟؟
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد
دامون**
١٩/٠١/١٣٨٩
اشتراک در:
نظرات (Atom)

