۲۸ بهمن ۱۳۹۵

لحظه











داشتم یعنی داشتم، یادت به خیر میگفتم از یادم نرود


دیدم یعنی داشتم میدیدم رد پایی از تو، میرفت تا پاک شود


گفتم یعنی داشتم با خود مگفتم، از خاطرم، تنها خواهی شد


میروی، یعنی انوقت میروی داشتم تورا فراموش











دامون


۰۲٫۰۹٫۰۱۷


۲۰ بهمن ۱۳۹۵

عشق شعر است


عشق، شعریست که از سٍحر مانده به جا
شعری
 که به سِحر مانده به جا
و من  
 و دیوار خانه
 پر است از آن
 مینویسم آنرا
 آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
 سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
 میرود مثل بوتهء  پیچ از تنم بالا  آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
 و پوستم، درمن نمیگُنجَد
من تو را دوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
 رسیدن را و نقطهٔ بودن  را
 با تو
آمدن را
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند



دامون


۰۸/۰۲/۰۱۷

۱۹ بهمن ۱۳۹۵

گدایان پُست مدرن -- چندتا لایک داره؟؟؟