۲۰ بهمن ۱۳۹۵

عشق شعر است


عشق، شعریست که از سٍحر مانده به جا
شعری
 که به سِحر مانده به جا
و من  
 و دیوار خانه
 پر است از آن
 مینویسم آنرا
 آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
 سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
 میرود مثل بوتهء  پیچ از تنم بالا  آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
 و پوستم، درمن نمیگُنجَد
من تو را دوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
 رسیدن را و نقطهٔ بودن  را
 با تو
آمدن را
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند



دامون


۰۸/۰۲/۰۱۷

۱۹ بهمن ۱۳۹۵

گدایان پُست مدرن -- چندتا لایک داره؟؟؟

۵ بهمن ۱۳۹۵

جدایی




بزرگانِ این نمایشِ اُسکار را 
همه میدانند
که سر سپرده به پولند، و درترفندی نادر
 "جدایی"را، رستم دستان دیگری خوانند.
تمام مغلطه اینجاست که جهان
 تشنهٔ  پرستشِ خویش است و باید که  طاوانِ  کردهٔ خویش را، بپردازد.
***
فلودٍ  سِحرآمیز به نغمه میخواند: تمدنی سیاه در پیش است
و در میان هیاهو
صدای زجه و زنجیر



 دامون

۰۱/۲۴/۲۰۱۷