۲۵ خرداد ۱۳۹۳

باغ ِ سنگ


اینجا که منم، نه یک دیوار است، که با او بشود حرفی زد
و نه سنگی به صبوری من دل شُده طاق
رخستی میخواهم
تا به احوال ِ پریشان شده ام
پوز خندی بزنم
پوز خندی، به اندازهء عُریانی ِ یک طنز رکیک
و به تلخی دُوم ِ عقرب مرگ
**
خوش به حال پری ِدریایی
که دگر
جُز به افسانه از او نیست خبر
*
من تخیل نیست، تو هم افسانه نبود
و از آن صبح ازل
تا به این عصر، که شقالان در آن میخوانند،  یکه تنهامانده
ما، در اینجا که منم مثل یک دیوار است
مثل ِ افسانه از او، جُز به پژواک خودت، نیست خبر
من، به سنگی ماند، به صبوری ِ همه دلشُده گان
پری دریایی
خوب میداند
نبض دریای طلاطم زده ای
گوشها را بُرده است
و در این تنهایی
و در این قعر سکوت
.....
دامون

١٣/٠٦/٢٠١٤


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من