۲۸ مهر ۱۳۹۵

در این غصیانِ بارانی





 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش
در این مسلخ شده در ناکجایِ دور، کنار جادهء ابریشمی از پود رفته زُخ‌ نمایش عور 
سر ها در گریبان است، و گَر حرف حقیقت بر زبان آری، بسان واژه ای نا جور نامَندَش و رسم من، و  ما بودن، و رسمِ سادهء اجسام، و این آیا و شایدها
و این، بنشسته بر مسند، گدای کور
*****
 میترسند، سایه ها  از سایه هایِ خویش، در این، بر باد رفته از همه اَیّام
در این غصیانِ بارانی، در این دم کرده گورستان

دامون


١٠/١٨/٢٠١٦

برداشت دوم

۱۷ شهریور ۱۳۹۵

مپُرس چرا


تو  نوشته ها میگشتم ، اصلن بگم از بی دماغی چند وقتیه مثل گِل ماسیدم تویِ ناودون، پیِ یک واژه یه حرف، که سرِ دو راهه‌ ها وانَسسه، هر جا میری پیدات نمیشه هر چی میشنوی جورایی به خطا گفته شده، تکراریه مثل لشگر توپ و  تفنگ
اونام که میشناسیشون، یا تو سیِ کتاب نوشتن و بلقور حرفای گُنده گُنده اند، یاتو قبرستون خوابیدن حمومِ افتاب میگیرن
حرفی که بگیرتت تو دوکون این عطارها پیدا نمیشه، سُراغ دلشدگانم که میری، همشون خاک میخورن بوی کهنه گی میدن تمومشون
میگم: چشما رو که نمیشه بست یا که بشی جزو خنزل پنزلایِ لایِ پا شون، باید بتونی بپری از خطر از خاطره از جنجالِ این همه عقرب و مار که میگه فراموشش کُن, گذشته رو، حرفی ازش نزن، به خاطر نیار آقا، مرتیکه نمیفهمه خُناق چیه که اون گلوشو بگیره، پا گذاشته رو همه آرزو ها اون  پرپر شُده ها  دلقکِ بی معنی کون لیس 
دلم پُره
مپُرس چرا

دامون
٠٩/٠٧/٢٠١٦

۱۲ مرداد ۱۳۹۵

مهم این نیست





رنگ، هر رنگ که باشد، دلیل پرُ پا قرصی نیست
چرا که انسان نباید رنگ نگر باشد
مگر که مغز را به کنار زده باشد
یا به طوری مغزکور شده باشد
که بخواهد: 
سرخگون را به سُربیِ خاکستری تقلیل دهد
یا که صورت اندیشه اش را به بهایی خورد بفُروشد.
*
 وانمود من از«ما»، چون روز  
روشن است
مثل صوقِ بودن
در خویشتن
رقصی چُونان
میانهءِ میدانم آرزوست

دامون
٠٨/٠٢/٢٠١٦