۲۹ بهمن ۱۳۹۴

آونگ





جاودانه زیستن، در این ناکجا که بنیاد ِ کاذبش شالوده بر حدیث و معماست، هرگز نبوده مرا در باور ادراک
چرا که این اژدهای نا به هنگام ِ زمان را ابائی نیست
 در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار
گوئی که نرمیده میشود
شمشیر سخت، چو موم، به دست بازیگر ِ زمان
و این قطره های ناگُزیر، چکیدهء کاسه صبریست
که می آوشخورد
همچون مرحمی قلب ِ شکسته مادر را

اکنون، همیشه آغازی دوباره است، گفت پدرم
و من
در خروش جانکاه امروز گویی
در اسارت و قربانی یک حرف ساده مانده ام
حرفی شبیح  آزادی
آزاده زیستن
و نبودن، در قید‌ ِ یوقِ بنده گی

در رمز سادهء این منطق
و به جُرم بودن
در مکاره ای که سودش موازی باختن است!
*
که خود بنویسم
سطری، به سهم دیگری
و نمانم شبیه ِ، آونگی، آویخته در میان بود و نبود

دامون
١٥/٠١/١٣٨٩