۲۱ آبان ۱۳۹۳

دست از سر میرود و سر از دست






دست از سر میرود و سر از دست

هر چه در فکر است فقط خون است که میدود و ما به دنبال نان
 
که میشود، آن عصارهء جان 


در نهایت،حقیقت، با اینکه چحره ء ذُ مُختی برای ما دارد، اما عادت و یا تکراری نیست که آنرا به اغماض و

.فراموشی واگذار کنیم


نبود حقیقت اگر در سروده ای باشد آنرا غیر حقیقی میانگارد، و اگر در زندگی روزمره غایب باشد، آنرا نا باور و

 دروغین میکند؛ ابتضال زاده ء غیبت حقیقت است و نبود حقیقت خلع ید از گُماشت ِ باور، و کاذب حقیقت جایگزین

 .ایجاد، دستیابی و آمال آرزو میشود

اما حقیقت تعریفی نسبی است یعنی که روند ی دارد با طنین سازی ناشنیده که در صمع هر موجود، ملودی ِ هنجار و

 یا ناهنجاری را باعث میشود و مثل سازی که در دست یک نوازنده، ملودی خوش حالی را بزند شنونده را به وجد

 .میآورد و اگر نوازنده آن را به صورت سخت و جانکاه نوازد و تا آخر

زمان، اما، همیشه است؛در چشم ما گذشت ثانیه هاست و در فکر سنگ هزاران هزار سال هم، چشم بر هم زدنی

 نیست و نورِ در صبقت، در دایره ای تاریک که صقل هر زره، سنگینتر از سنگین است، تاریک میماند و تحمل

 .بلعیدن و اشتهای شدیدِ یک نقطه هزاران هزار مثنوی هفتاد من است


و شمس 

.و قصه ها ی شبیه به آن، همه، در دل ناگفته هاش به تحلیل میرود



دامون



١٢/١١/٢٠١٤