۱۱ دی ۱۳۹۵

خاطره




جونورا زیاد شده بودن، تابسون سختی بود
حاجیت نشسه بود، توسیِ خیارای دندون گزیده تو باغچه، سگای همسایه تِر زده بودن بالا دستِ حیاط، هوا از بوی گندشون انباشته؛  آسمون کبود، سینه سُرخها، پر میکشیدن، توش گم میشدن 
زیر پا، سمورای گرسنه مثل از جهنم در رفته ها، هُرّه میرفتن.


دامون


۱۲/۳۱/۲٫۱۶


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من