July 28, 2013

زمستان






زبانه میکشد هردم، از هر سو، گدازهء زخمی قدیم خورده، در عمق شانه ام
و دستهای خواهشم آنروز، چه مُضحک مینمود
نه
عاشقانه نبود این زخم
نه
دشمنانه نواختی و این برای من از تو بعید بود
سوزش دردی نشسته بر عمیق خاطره ام
که به ناچار آهی در سینه کشیدم برای تو
 اشتباه مکن
آنکه در آن روز به دست باد سپردی تو خویش بودی نه سایه ای از تو
و من در افسوس _ از این درد بی انکار


دامون
٢٦/٠١/٩٢


No comments:

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List