۱۵ تیر ۱۳۹۲

چهره



در کار نیست چهره ای؛ آنکه میشناختمش گم گشته بود در من
در تاریک روشن راه، آنجا که دو عابر حتی، در گذر گاهی _  نه بدرودی و نه سلامی را در انتطار
شاید در ردیف پله هائی از جنس باریک شیشه ای که از نُوت ِ فا به سی ختم میشود، سئوالی در
هیمه ای پنهان
 گم گشته ای

دامون

۱ نظر:

دمادم گفت...

به قول دوستی:
میخوانمت، می بینمت.
پایدار باشید