July 6, 2013

چهره



در کار نیست چهره ای؛ آنکه میشناختمش گم گشته بود در من
در تاریک روشن راه، آنجا که دو عابر حتی، در گذر گاهی _  نه بدرودی و نه سلامی را در انتطار
شاید در ردیف پله هائی از جنس باریک شیشه ای که از نُوت ِ فا به سی ختم میشود، سئوالی در
هیمه ای پنهان
 گم گشته ای

دامون

1 comment:

دمادم said...

به قول دوستی:
میخوانمت، می بینمت.
پایدار باشید

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List