September 28, 2018

از گذشته




٢


گذشته میگذشت، خاطره ها را در آسیمه

من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار
 تا
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را


او، من بود

و حرف بود که میجَوید ما را در آغوش یکدیگر

از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم

در هر آسیمه، هزار سر بود
که
میجوید ما را، از پُشت مردمک چشم

من بودم و تنها، در هزار چشم


دامون

٠٩/١٠/٢٠١٣
پ س : کلمه ی" تنها " در بیت آخر اسمِ معرفه است

 

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List