February 19, 2017

این بار من، یک بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام




این بار من، یک باره گی، در عاشقی پیچیده‌ام


این بار من، باری دگر، از عافیت ببریده‌ام


دل را ز خود برکنده‌ام، در گوشه ای افکنده ام


عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیده‌ام


ای مردمان، ای مردمان،از من نباید مردمی


دیوانه هم نَنْدیشد این، کاندر دل اندیشیده‌ام


یکباره کوکب ریختم، از شور و شر بگریختم


من با اجل آمیختم، در نیستی پرّیده‌ ام


امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد


خواهد که ترساند مرا، پنداشته، نادیده‌ام


من خود کجا ترسم از او، شکلی دگرگشته ام از او


من گیج کی باشم چُنین؟، قاصد چنین گیجیده‌ام


از کاسهٔ استارگان، وَز خون گردون فارغم


بهر گدارویان بسی، من کاسه‌ها لیسیده‌ام


من از برای مصلحت در حبس دنیا نامدم


حبس از کجا من از کجا، مال کِرا دزدیده‌ام؟


در حبس تن غرقم به خون، در اشک چشمانم فزون


دامان خون آلوده را، بر خاک و خون مالیده‌ام


مانند طفلی در شکم، کو پرورش دارد ز خون


یک بار زاییده مرا، من بارها زاییده ام


چندانک خواهی درنگر در من، تو، نشناسی مرا


زیرا از آن کو دیده‌ای، من صدصفت گردیده‌ام


در دیدهٔ من اندرآ، وز چشم من بنگر مرا


زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بُگزیده‌ام


تو مستِ مستِ سرخوشی، من مستِ مستِ سرخوشم


تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام


آن ُطرفه مرغم، کز چمن، با انتخابِ خویشتن


بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای، اندر قفس خیزیده‌ام


کِی را- قفس با دوستان، خوشتر ز باغ و بوستان؟


بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ ام


از زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن


صد جان شیرین داده ام، تا این بلا بخریده ام


چون کرمِ پیله در بلا، در اطلسیِ خز رود


بشنو چو کرمِ پیله ام، اندر قبا پوسیده‌ام


پوسیده‌ام در گور من، گو پیش اسرافیلِ من!


کز بهر من در صور دم، کز گورِ تن خیزیده‌ام


نی نی، چو باز ممتَحَن، بردوز، چشمِ خویشتن


مانند طاووسی نکو، من زیبه‌ها پوشیده‌ام


پیش طبیبم سر بنه، یعنی مرا تریاق ده


زیرا در این دام نزه، من زهرها نوشیده‌ام


من پیش حلواییِ جان، شیرینِ شیرین جان شوم


آندم که از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام


عین مرا حلوا کند، به زانک صدحلوا شوم


من لذت حلوای جان، جز از لبش نشنیده‌ام


خاموش کن، کاندر سخن، حلوا بیفتد از دهن


بی گفت مردم بو برند، زان سان که من بوییده‌ام


چون غوره‌ای نالان شدم، ای شمس تبریزی ِ من!


از خامی و بی‌لذتی، در خویشتن چغزیده‌ام










غزل شماره ۱۳۷۲


دیوان شمس






توجه: تغییر وتفکیک لغات فقط به سِرفِ درک مطلب بوده وقصد، تصحیح و یا تفکیک در غزل مولوی نمیباشد





دامون

No comments:

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List